شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید... شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت.... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟
سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جات تو جمع ما خیلی خالیه.
ممنون باعث افتخارمه
سلام مهری جون.پشمنو پشمالو نیست. این با اون فرق فوکوله.ممنون به وبلاگم اومدی. وبلاگت خیلی قشنگه. موفق باشی. بازم بیا
امیدوارم شما هم موفق باشید